روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

سیده پریدخت حسینی – 2025-08-16 08:39:38

هدیه‌ای که در باد جا ماند…

همیشه فکر می‌کردم سوغات یعنی بسته‌ای کوچک در گوشه‌ی چمدان؛
چیزی که بشود با روبان بست و به کسی داد. خرمایی شیرین، تسبیحی از دانه‌های کهنه، یا مُهری که بوی خاک باران‌خورده بدهد. اما اربعین که آمد، فهمیدم بعضی هدیه‌ها نه در جعبه جای می‌گیرند و نه حتی در کلمات.
جاده‌ی نجف تا کربلا، جاده‌ی غبار و دعا بود.
پاهایم خسته، کفش‌هایم خاکی و چشم‌هایم پر از آدم‌هایی که می‌دویدند تا به دیگران برسند.
جایی میان راه، مردی به من نزدیک شد. بی‌هیچ مقدمه، خم شد و با گوشه‌ی عبا کفش‌هایم را پاک کرد.
دستم بالا رفت برای تشکر، اما او نگاهش را به خاک دوخت؛ انگار این خدمت نه به من، که به صاحب راه تقدیم شده باشد.
همان لحظه فهمیدم: این سفر، معامله‌ای نیست. هرچه می‌دهند، بی‌حساب است و هرچه می‌گیرند، بی‌چشم‌داشت.
وقتی برگشتم، دوستان پرسیدند: «چه آورده‌ای؟»
دستم خالی بود، اما دلم… پر.
چطور می‌توانستم برایشان بگویم از پیرزنی که نانش را نیمه کرد و بی‌آنکه اسمم را بداند، سهمی به من داد؟
یا از پسری که در آفتاب ایستاده بود و با قطره‌های آب، دستانمان را خنک می‌کرد؟
این‌ها را نه می‌توان بسته‌بندی کرد و نه به صندوق پست سپرد.
سوغات من، صبری بود که در صف‌های طولانی ریشه زد، محبتی که از غریبه‌ها شکوفه کرد، و آرامشی که در شب‌های بین‌الحرمین بر شانه‌هایم نشست.
چیزهایی که نه وزن دارند و نه قیمت، اما تا آخرین نفس در جان می‌مانند.
حالا اگر کسی بپرسد «سوغاتت کجاست؟»
لبخند می‌زنم.
اگر بفهمد، یعنی هم‌سفرم بوده است؛
اگر نه… هنوز راهی پیش رویش هست.

سیده پریدخت حسینی

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.