روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

سلیمان چمنی زرنق – 2025-08-16 08:25:11

سکوتی که مرا بیدار کرد

از سفر که برگشتم، چمدانم سبک بود. نه عطری میان لباس ها بود، نه تسبیحی که بوی تربت بدهد، نه حتی تکه پارچه ای که متبرک شده باشد. اما دلم… دلم سنگین بود. نه از خستگی راه، نه از گرمای سوزان مسیر، نه از تاول های پا، سنگینی اش از جنسی دیگر بود؛ شبیه وقتی که در دلت آشوبی به پاست، بی آنکه خودت دلیل اش را بدانی، و وقتی برمیگردی، میبینی دیگر مثل قبل نیستی!
در راه، میان آن گرد و خاک های مهربان، زیر آفتابی که بی امان می تابید، من گم شدم. نه در ازدحام جمعیت، نه در صف غذا یا در هم همه ی مسیر، که در خودم… در ذهنی که همیشه درگیر بود، در قلبی که همیشه چیزی کم داشت، در سکوتی که بالاخره خودش را رسانده بود به گوشم و چه گم گشتنی! نه ترسناک، نه تاریک، نه بیراه… بیشتر شبیه یک بیداری بود. انگار در تمام این سالها خواب بودم و تازه، با صدای لبیک های مردم، اشک چشم های زائران، و قدم های خسته اما عاشق، بیدار شدم. ساکت شدم. نه از خستگی، نه از بی حرفی… از فهم، از شنیدن صدایی که سال ها دفن شده بود زیر شلوغی روزمره، زیر حرف های بی معنا، زیر دغدغه هایی که هیچوقت مهم نبودند. صدای “منِ واقعی” همانی که همیشه میدانستم جایی هست، اما فرصت دیدنش را نمی دادم. در آن راه طولانی، میان هم قدم هایی که هرکدام بار غمی بر دوش داشتند، میان دعاهایی که به آسمان بلند میشد، من دوباره خودم را پیدا کردم.
سوغات اربعینم، فهم همین سکوت بود. اینکه گاهی برای شنیدن، باید همه چیز را خاموش کرد. باید دور شد از هیاهوی زندگی، از موبایل، اخبار، ساعت و تقویم، تا بالاخره صدای چیزی را بشنوی که همیشه در درونت زمزمه میکرده است. من از اربعین، شفا نیاوردم، – نه از آن نوعی که پزشکان می گویند – اما زخم هایی که سال ها با خودم حمل میکردم، بی آنکه بدانم از کجا خوردمشان، آرام گرفتند، نه با دارو، نه با دعا، بلکه با دیدن، دیدن چهره هایی که امید ازشان میبارید، با شنیدن “خوش اومدی زائر”، با بخشیدن، با اشک ریختن بی دلیل.
آن پیاده روی، فقط عبور از یک مسیر نبود، سفری بود به درون، به اعماق، به نقطه ای که همیشه ازش فاصله گرفته بودم و عجب تناقضی بود… باید هزار کیلومتر راه میرفتم تا یک قدم به خودم نزدیکتر شوم. حال برگشته ام، چمدانم هنوز سبک است. اما دلم… دلم پر است، پر از صبری که در گرمای مسیر ریشه زد، پر از نگاهی که دیگر به زندگی، همان نگاه قبلی نیست، پر از ایمانی که حال دیگر فقط در واژه ها نیست، بلکه در عمل، در قدم ها، در نگاه ها، در بودنم تنیده شده است.
اگر کسی بپرسد: «با خود چه آوردی؟»، نمی گویم مهر و تسبیح و خاک تربت… میگویم: “خودم را آورده ام. همان خودی که جا مانده بود، همان که باید می بود” و این، با هیچ کادویی، هیچ سوغاتی ای، قابل مقایسه نیست.

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.