هوالحبیب
از بالای بام که نگاه می کنم، سیاهه ی زائران خیابان های باب بغداد را پُر کرده.
سیل جمعیت به داخل کوچه های اطراف و موکب های کوچک و بزرگ سرازیر می شود، ولی خیابان هنوز سیاه است.این سیل حالا حالا ها قصد فرونشستن ندارد.
برگشتم و از همان نخلی که بالا رفته بودم آویزان شدم و پایین آمدم.
جلوی در، کنار ابوعلی ایستادم و بعد از اینکه چند جمله ای در مورد سیل جمعیت زائران به او گفتم در میان کلاممان دو کلمه ی عربی با لهجه ی ترکی گوشم را تیز کرد؛ “مبیت موجود؟؟ ”
به سمت چپ نگاهی کردم و دیدم صاحبِ صدا پیرمرد ۶٠،۶۵ ساله ای است، یک دست سیاه پوش که کوله ی سنگینی روی دوش دارد و سفیدک های ناشی از عرق خشک شده ی پیراهنش به بندهای کوله هم سرایت کرده.
دستی به پیشانی می کشد و با آستین عرق جبینش را پاک می کند.
یک کلمه به دو کلمه ی قبلی اضافه می کند و مرا سَید می خواند:
-سَیدی!مبیت موجود؟؟
ابوعلی لبخندی می زند و به عربی میگوید “هو إيرانی، انت لا تجيب؟”
“ایرانیه. جوابشو نمیدی؟”
پیرمرد که از کل جمله، فقط ایرانی اش را فهمیده بود گفت:
-نعم سیدی. ایرانی. ایرانی.
دستم را جلو بردم و وقتی دستم را گرفت او را به سمت خودم کشیدم و محکم درآغوشش گرفتم. بوی پدربزرگِ بنایم را می داد. درست وقتی از سر کار می آمد همین بو را می داد.
بوی سیگار و عرق و عطر حرمی که سعی در غلبه بر بوی سیگار داشت.
شانه اش را بوسیدم.
-سلام پدر جان. زیارت قبول.
دو دستش را اهرم کرد و کمی به عقب هولم داد تا صورتم را ببیند.
-عه تو ایرانی ای جَوون؟؟
خدا خیرت بده… اینجا جا هست تو این خونه؟؟
-بله پدر جان کوله تون رو بدین به من دنبالم بیاین.
-خداخیرت بده جَوون. بیا…
پیرمرد تا آمد کوله را دربیاورد، یکی از دوبند کوله اش که گویی منتظر سرپناهی امن بود تا غش کند خود را رها کرد و از جا کنده شد.
-دِ بیا… حالا خوب شد تو راه جِر نخورد
با خنده ای خفیف گفتم:
-نه خب جِررر که نخورده… کنده شده. تشریف بیارید من خودم می دوزمش.
-هه هه هه هه… حالا همون. خیر از جَوونیت ببینی پسرم. بفرمایید شما جلو برید.
پیرمرد را به داخل اتاق بردم. جایش را نشانش دادم. نشست و بعد از گفتنِ “آخیییششش” شروع کرد به سوال کردن.
سوالهایی که پرسید شاید به ذهن شما هم خطور کرده باشد.
من روی پشت بام خانه ی مرد عراقی چه کار می کردم؟
چرا من از زائران ایرانی استقبال می کردم؟؟
و مابقی سوال ها…
راستش را بخواهید از سال دومی که اربعین، به زیارت مشرف شدم یک فکری به سرم زد و از همان موقع هم عملی اش کردم.
خدمت در موکب های عراقی ها.
امکانات از آنها، خدمت از من.
چند سالی در ستون 1144 موکب باب الفرج چای ریختم و آب پخش کردم. تا سال ٩٧ که تجربه ی خدمت در موکب شباب رضوی در چندقدمی جسرالحسین علیه السلام (پل امام حسین) را داشتم، دیدم چه کیفی دارد استقبال از زائر و در کردن خستگی هایش.
از آن سال دیگر هر موکب یا مبیتی(خانه ای که صاحبش در آن را باز می گذارد برای پزیرایی از زوار) که اسکان داشته باشم را از خود دانسته و سعی می کنم خدمتی بکنم. از دوخت و دوز دم دستی با نخ و سوزن، تا شست و شوی لباس زائران.
حالا هم که دوسالی هست در خدمت ابوعلی هستیم و خوشنود از رزق نوکری.
نوکری بر در آستانی که خورشید هم گرد آن می گردد.
اصلا مدارِ گردش عالم به دور اوست. همین زیارت میلیونی اربعین نمونه اش. رفت و آمد زائران درست مثل یک حلقه است:از کربلا می رویم،از طرف دیگر به کربلا بر می گردیم، از کربلا می رویم، به کربلا بر میگردیم… و این مدار از غروبی که حبیبِ حی سبحان در گودال قتلگاه به دست آن وحوش مقدس نما به شهادت رسید، برقرار است.
و از آن روز اهل زمین و آسمان هر شب جمعه گرد او می آیند و این مدارِ هدایتگر را به رخ هست و نیست عالم می کشند.
شکر خدا ما نیز از این نعمت محروم نماندیم و دور همین مدار می گَردیم و بحمدالله در مداریم. در مدار حبیب…
مهدی بخشی