به نام خدا
راهی شده ها
نذر کرده بودم توی اربعین کربلا باشم . یه پرچم یا حسین خریدم که توی مسیر دستم باشه. دلم میخواست پابرهنه باشم، غبارآلود باشم، بدونم دارم کجا میرم. حتی آرزوم این شده بود که یه بار برای گرفتن نذری یا زیارت توی صف بایستم. اگه هر کاری بهم سپرده میشد، قبول میکردم. میتونستم جای پاکبانها باشم، هر لیوان یهبار مصرفی که میدیدم از جلوی پای زائرا بردارم. شاید بهتر بود کفشها رو واکس میزدم، کفشهایی که زمین کربلا رو متر کرده بودند. کفشها بهترین راویهای رنج و حسرت بودند، اما گاهی هوایی میشدم بین زائرا آب پخش کنم، مثل پسر بچهای که فیلمش رو توی فضای مجازی دیده بودم، کسی ازش آب نمیگرفت و به گریه افتاده بود، یا مثل دختر بچهی سهسالهای به تعارف کردن دستمال کاغذی هم راضی بودم. مهم نبود چند سالمه یا چه کارهام، من تبدیل میشدم به عاشقی که حاضره برای رضایت خاطر عشقش قدمی برداره . اگه تا اون روز مادربزرگم زنده بود، دلم میخواست مثل مادرهایی که بچههاشونو به پشتشون میبستن و مشغول به کار میشدند، میبستمش به خودم، با هم قدم به قدم یا حسینگویان مسیر رو طی میکردیم. حتماً برام دعا میکرد که: الهی خیر ببینی ننهجان، اگه تو نبودی من نمیتونستم تنهایی بیام، خدا بهت بچههای سالم و صالح بده. تصمیم قلبیم این بود که به هر پیرزنی که تو مسیر میبینم کمک کنم تا به نیت مادربزرگم کار خیری کرده باشم بلکه ثوابی از این زیارت ببره. یا اگه توی خونه همیشه از غذا درست کردن طفره نمیرفتم، شاید تو یکی از موکبهای ورامین که تو کربلا زده شده بود آشپزی میکردم. یادمه یه روز که سن و سالی نداشتم به متولی مسجد که راهی شده بود گفتم: میشه منو با خودتون ببرین؟ بهم خندید و گفت: مگه تو آشپزی بلدی؟ همه عمرم به مدرسه رفتن و درس خوندن گذشته بود، اما اگر آشپزی میکردم، میگفتم هرکی هر طعمی رو اراده کنه، غذای من همون طعمو داره. به خودم مطمئن نبودم، اما به عشقی که در دلم بود اطمینان کامل داشتم. بادمجون و گوجههای ورامین خیلی معروفه. پختوپز تو اون مسیر روحم رو صیقل میداد. هر کی ازش میچشید، حتماً با خودش میگفت: توی عمرم چنین غذای خوشمزهای نخوردم. شاید اینطوری میخواستم نشون بدم که درسته توی ورامین زندگی میکنم، اما همیشه خودم رو به شما نزدیک حس کردم، انگار خونمون یه گوشه از خاک کربلا بوده. وقتی دارم تو موکب غذا پخش میکنم یا با شربت خنکی عطش لبتشنهای رو برطرف میکنم، زیر لب میگم: سلام منو هم برسونید، خودم روز آخر میام. وقتی میام که خسته و دلشکستهتر باشم، اما خودم میدونم که خسته نیستم، از زمان و مکان فارغم. روم نمیشه شکایت کنم، اما روزگار باهام کاری کرد که امسال هم روی ویلچر باشم و حسرت به دل بمونم. نه حسرت قدم زدن، بلکه حسرت عاشقی کردن، حسرت باری برداشتن از روی دوش راهیشدهها. میدونم میشه سینهخیز هم رفت، اما به قول حافظ دلم میخواست ایستادهتر کنمش جان فدا چو شمع. به ویلچرم نگاه کردم و با خودم زمزمه کردم: پا باید تو این مسیر تاول بزنه. کاش یادش باشه هرکی داره توی این مسیر پیاده میره، برای زمینگیرای جوون دعا کنه. من خجالت میکشم بخزم و برم توی حرم. دعا کنید ایستاده برم و دست ادب بذارم رو سینه و نجوا کنم : السلام علیک یا اباعبدالله.