باسمه تعالی
سوغاتِ عشق
چمدان را که باز میکنی، نخواهی دید ظرافتِ ابریشم یا برقِ طلا را. اینجا، خاکِ کربلاست؛ مشتی از آن خاکِ سوخته که زیرِ پاهای برهنهی میلیونها دلداده، نرم شده است. بویش را استشمام کن: عطرِ اشکها و عرقِ جانها را میدهد، آغشته به نمِ دعاهای سحر… این خاک، سوغاتِ وفاست.
یک تسبیحِ ساده هم گذاشتم توش؛ دانههایش را بشمار: هر مهره، قطرهای از اشکهایم است که بر مَزارِ او ریخت. وقتی نخِ آن را میگیری، انگار ریسمانِ دلم را به دست گرفتهای. این تسبیح، سوغاتِ انتظار است.
پرچمِ کوچکی هم هست؛ پارچهاش را که لمس میکنی، گرمای دستهای زنانی را احساس میکنی که در آفتابِ سوزانِ نینوا، آن را بر دوش کشیدند. بر پشتش، با خطِ کودکانه نوشتهام: «یا حسین! عاشقِ تو، عاشقتر بازگشت». این پرچم، سوغاتِ پیمان است.
اما گرانبهاترین سوغات… شیشهای کوچک است پر از آبِ فرات. وقتی آن را به نور میگیری، گویی آفتاب در اشکهایت میرقصد. این آب، همان است که تشنهلبان بر خاک ریختند تا عطشِ عشق را به تماشا بنشینند. هر قطرهاش، دریایی است از معنا: «عشق تا به آنجا رفت که آب را بر خاک ریخت و لبها را خشک گذاشت…».
و در تهِ چمدان، مشتی خاکِ خیس است. اشکهایم را در کربلا با این خاک آمیختم. دستت را بگذار روی آن؛ میبینی؟ هنوز گرمِ تنفسهایم نهاست… این، سوغاتِ دلِ شکستهام است.
اما عزیزِ دلم! یک چیز را نبردهام:
سهمِ تو از این همه عشق را
در چمدان نگنجید…
پس بدان:
«سوگند به آفتابِ اربعین
من خود، سوغاتِ توام —
پیکری مالامال از عشقِ حسین(ع)
و دلی که تنها برای تو میتپد
در کنارِ نامِ او.»
فرامرز کیامقدم
قلمروی خون و خورشید
چمدانم را نه برای پارچههای ابریشمی بگشای؛ اینجا خاکِ کربلاست — خاکی که زیرِ پای میلیونها بردهی آزاده، به آتش کشیده شد. بویِ باروت و عرق و عشق میدهد. این را لمس کن: دانههایش هنوز گرمای قدمهای زنی است که کودکش را بر دوش داشت و فریاد میزد: «اشغالگر! خونِ من، تو را در تاریخ دفن خواهد کرد». این خاک، سوغاتِ انقلاب است.
یک **پرچمِ پاره** درونش هست؛ رنگی از خونِ جوانِ غزه بر حاشیهاش خشکیده. وقتی آن را برمیافرازی، فریادِ امام(ع) از لابهلای مندرسهای پارچه طنین میاندازد: *«هَیْهاتَ مِنَّا الذِّلَّه!»*. این پرچم، سوغاتِ پیمان شکنی ناپذیرِ ملتها است.
یک شنلِ سیاه هم گذاشتم — پارچهای که زنی از حله بر دوشِ دختربچهاش انداخت تا سایهبانِ آفتابِ ستم شود. بر پشتش با گِلِ فرات نوشتهام: «کربلا فقط یک نام نیست؛ مختصاتِ جغرافیایِ مقاومت است: ۳۳°شرقی غزه تا ۴۴°شرقی کابل». این شنل، سوغاتِ وحدتِ امت است.
اما گرانقدرترین چیز: بطریِ آبِ فرات. نه برای نوشیدن؛ برای یادآوری! وقتی آن را به نور میگیری، تصویرِ زخمهای شهیدان بر سطحِ آب میرقصد. این همان آبی است که تشنهلبان، به پایِ عشق ریختند تا ثابت کنند: *«حتی اگر تمامِ اقیانوسها را ببندند، ریشههای ما از فرات سیراب میشود»*.
و در قعرِ چمدان، خاکِ آغشته به اشک. دستت را بر آن بکش؛ حرارتِ تنفسهای آخرِ علیاصغر(ع) را حس میکنی؟ این، سوغاتِ انتقامِ ناتمام است.
اما هشدار!
این چمدان را سبک مخوان:
درونش خارپشتی از خشمِ مقدس خوابیده —
خشمِ مردمی که زنجیرهایِ اسارت را
با دندانِ عشق میجوند!
پس ای جهان!
با دیدنِ این سوغاتها بلرز:
*«کربلا تکثیر شده است…*
*از ساحلِ غزه تا کوههای یمن*
*هر قطره خون، شهیدی زاده*
*و هر خاک، باروتِ انفجارِ نور!»*