همه گفتند نروید، خیلیها تلفنی گفتند، هوا گرم است، نروید، نوه دختر عموی پدرم هم که با هم خیلی نداریم گفت، بیماریهای مسری بیداد میکند، نروید، مگر مادرتان سال قبل در بیمارستان جلوی چشمتان با کرونا نمرد، نروید، اما نعمت گفت، اگر شما نیایید خودم تنهایی میروم، قرار بود با مادر برویم که نشد، میخواهم به جای او هم زیارت کنم، پس برویم، این شد که من و برادرانم حسین و نعمت و چند زن و مرد از فامیل از ده راه افتادیم سمت مرز.
تا رسیدن به آنجا نعمت لب به غذا نزد و فقط آب میخورد، غذا را که نزدیکش میبردیم میگفت، از بوی غذا حالم بد میشود، عطش دارم، عطش.
به مرز که رسیدیم جای سوزن انداختن نبود، از ماشین هم خبری نبود، هر اتوبوسی هم از راه میرسید پر پر بود، نعمت با نفس نفس به حسین گفت، فقط زودتر برویم کربلا، ماشین بگیر زودتر برسیم کربلا، به پولش هم فکر نکن، بعد اربعین باز میروم شهر کرایهکشی، اصلاً به پولش فکر نکن و من دانستم که نعمت رمق پیادهروی ندارد، همین موقع بود که شاگرد اتوبوسی از میان گرد و خاکهای برخواسته از حرکت اتوبوس، سرش را بیرون آورد و با صورت خاکآلود داد زد، نفری سیصد و پنجاه تا کربلا، پونصد نده، فقط سیصد و پنجاه تا خود خود کربلا، نعمت همانطور که خیس عرق لباسش به تنش چسبیده و دانههای درشت عرق از پیشانی روی صورت خاک گرفته تپل سفید زرد شدهاش راه باز میکردند به پایین، با نفس نفس و منقطع گفت، برویم…. دی….گر، تخفیف هم…. که…که… میدهد و هن و هن کنان سنگینی هیکل چاق و چهارشانه و شکم بزرگ و آویزانش را کشاند سمت اتوبوس.
به کربلا که رسیدیم پسر عمه که سفر پنجمش بود و بلدمان، مستقیم رفت به خانهای که هر سال مهمانش بود، وقتی رسیدیم صاحب خانه با خوشحالی با زبان عربی اهلاً و سهلاً گویان به پیشوازمان آمد، خانه حیاط دار بود و شلوغ، پر از زائر کوچک و بزرگ و پیر و جوان، به حدی که زنانه و مردانهاش مجزا بود، اما من خیالم راحت بود که بلأخره رسیدیم و نعمت استراحت میکند و دیگر اصلاً گرمم نبود، بچه زائرها و بچههای عرب با لباسهای سفید و رنگی بلندشان توی حیاط مشغول بدو بدو و بازی بودند، دختر عمه گفت، برویم زیارت
من به نعمت فکر کردم و گفتم، خستهایم، بگذاریم برای بعد.
حسین برادرم گفت، شما پا بند ما نشوید، بروید زیارت،
نعمت که صورتش سرخ شده بود گفت، برویم، برویم زیارت.
غذا را خورده، نخورده، نعمت ناگهان دوید توی زنانه و جلویم نشست، توی سرم زدم و گفتم، چه شده نعمت، دستانش را باز کرد، دانه قرص قلبش کف دست راستش چسبیده بود، از ته حلقش درست مثل یک ماهی که در میان آب تنگ در حال خفه شدن است، بیصدا دهانش را باز و بسته کرده آب، آب میکرد، انگار که آب خوردن برای خوردن قرص قلبش گیر نیاورده بود، توی سرم زدم، داد زدم، شما را به اباالفضل (ع) کمی آب بدهید، چند تا شیشه کوچک آب معدنی نیم خورده سمتم دراز شد، اما نعمت دیگر به آب نیاز نداشت فقط هوا برای نفس کشیدن میخواست نه چیز دیگر، نفسش به شماره افتاد، توی صورتم زدم و با داد و جیغ گفتم، مسلمونها یک کاری بکنید، مردها ریختند سمت زنانه و دور ما را گرفتند، آقایی پنکه دستیش را داد، حسین پنکه را روی صورت نعمت گرفت، نعمت انگار هوا برای نفس کشیدن کم آورده بود، انگار هوا از او گرفته شده باشد، میخواست هوای جا به جا شده پنکه را ببلعد اما لبهایش تیره و تیره و تیرهتر و بلأخره بنفش رنگ شدند و سرش یله شد سمت گردنش و از خس و خس افتاد.
محکمتر از قبل توی سرم کوبیدم و جیغ زدم، نعععععععمت، نننننننعمت.
مردهای فامیل دویدند سمت نعمت، جوانهای ایرانی دویدند سمت نعمت، مردهای دشداشه پوش عرب میزبان، دویدند سمت نعمت اما نعمت جوابم را نداد که نداد.
مردها جسم نعمت را با یا حسین (ع) و یا علی (ع) و یا ابالفضل (ع) و به یاد علی اکبر(س) امام حسین (ع) بلند کردند و توی ماشینی گذاشتند و به بیمارستان بردند، کار بیمارستان دو، سه ساعتی طول کشید اما نعمت دیگر بیدار نشد که نشد چرا که در همان خانه و جلوی چشمان من خواهرش تمام کرده بود.
مرد جوان ایرانی که مهمان همان خانه بود و همه به او سید میگفتند رفت کفنی خرید و آورد و گفت، خواهر، کربلا دوست و آشنا زیاد دارم و نعمت را همین جا خاک میکنند.
با صدایی که دیگر به سختی از گلوی زخم شدهام بیرون میدادم کف دستانم را نشانش دادم و با ناله گفتم، نمیتوانم دست خالی برگردم.
گفت، اینجا مردن، نصیب هر کسی نمیشود، اینجا مردن سعادت میخواهد.
حسین با چشمهای سرخ شده گفت، جواب خواهر و برادرهای بزرگمان و بچههایشان را چه بدهیم؟
سید گفت، همه آرزو دارند اینجا دفن شوند.
دستهایم را محکم پشت هم کشیدم و گفتم، جواب فامیل را چه بدهم؟
سید گفت، مردم چقدر هزینه میکنند تا جنازه عزیزشان را به کربلا برسانند و اینجا دفن کنند.
میان سوزش گلو با صدای دو رگه شده گفتم، وصیت کرده بود کنار مادرم دفنش کنیم.
سید گفت، او که نمیدانسته در کربلا میمیرد و من فقط اشک ریختم.
جوانهای فامیل و حسین هر چه گشتند نتوانستند آمبولانسی گیر بیاورند و بلأخره نه میلیون، ون سفیدی را کرایه کردند تا لب مرز، نعمت را توی تابوت سربی رنگ فلزی میان قالبهای بزرگ یخ روی ون گذاشتند، با چشمهای گریان با زنان زائر و خانواده میزبان در میان نوحه خوانی و سینه زنی مردان ایرانی و عراقی خداحافظی کردیم، من و حسین و دختر عمه و شوهرش، پسر عمه و زنش سوار همان ون سفید شدیم و راه افتادیم سمت مرز، درست زیر جنازه نعمت، بهترین جای دنج برای مویه کردن و اشک ریختن جای مادر نداشته و خواهر بزرگم که جایش خالی بود، خیالم راحت بود که نعمت دیگر گرمش نیست و تشنه نمیشود، خیالم راحت بود که قلبش دیگر به باطری که در آن کاشته شده نیازی ندارد پس به اشکهایم اجازه باریدن دادم.
میان جاده تا مرز که مردهای فامیل منتظر رسیدن نعمت بودند تا او را به روستا ببرند و کنار مادرم دفنش کنند، صدای رقصیدن نایلونهای زیر و دور تابوت نعمت که در باد لحظهای قطع نمیشد مرا برد به صدای تازیانه باد که در قبرستان پیچیده بود، به بعد بهبودی عمل کاشتن باطری در قلبش و روزی که با خواهر بزرگترم و او نشسته بودیم کنار قبر مادر و سر این که کی کنار مادر دفن شود چانه میزدیم و آخر سر وقتی به نتیجه نرسیدیم به هم گفتیم، بیخیال، اجل معین میکند کی اینجا بخوابد که نعمت میان صورت پهنش همانطور که دستی روی قلبش داشت با لبخند میان سرفه گفت، هر که زودتر بمیرد و من و خواهرم باهم گفتیم، زبانت را گاز بگیر پسر، تو هنوز خیلی جوانی و باید به فکر سر و سامان گرفتنت باشی نه مردن و نعمت باز لبخندی دردناک تحویلمان داده بود.
از سرمای کولر ون لرزم گرفت، به یاد بعد مرز و لباس از عرق خیس نعمت که به هیکل چاقش چسبیده بود افتادم و بیشتر لرزم گرفت، دختر عمه چادرم را دورم پیچید و شانههایم را محکم ماساژ داد و با گریه و آهسته گفت، به زینب (س) فکر کن تا کمی آرام شوی، صدای تکان تکانهای نایلونهای نعمت کمکم به لالاییهای مادرم بدل شد و من چشمهایم را روی هم گذاشتم تا اشک گرم مرهم زخم گونههایم شود.
نام اثر: رقص نعمت در باد
نام و نامخانوادگی: هما ایرانپور