شعر جاماندگان
زمینگیر
بگو چرا نشد امسال زائرت باشم
قدم به جاده گذارم، مسافرت باشم
مگر اجازه ندادی که اربعین هرسال
بیایم و دو سهروزی مجاورت باشم،
نجف به کربوبلا را پیاده گریه کنم
و پا به پای قدمهای جابرت باشم
کدام سیّئه کرد اینچنین زمینگیرم
امان نداد که مرغ مهاجرت باشم
قرار بود فدایت شوم، قرار نبود
فقط به گوشهای آسوده، شاعرت باشم!
قرار بود فدایت شوم، قرار نبود
فقط سخنور و مداح و ذاکرت باشم!
کسی که نام تو را کشتی نجات گذاشت
مرا شکست که آشفتهخاطرت باشم
تو پادشاه تمام قرون و اعصاری
مرا همین و همین بس، معاصرت باشم
هنگامه
ای کاش به دستش برسد نامهی من هم
بدجور به هم ریخته برنامهی من هم!
در شهر، مشام همه از بوی تو پر بود
میمیرم اگر وانشود شامهی من هم
جز در دل آغوش تو آرام نگیرد
این نفسِ ملامتگرِ لوّامهی من هم
مجنون به المشنگه و فرهاد به جنجال
روزی برسد نوبت هنگامهی من هم!
رفتند رفیقان همگی؛ میشود آیا
مُهری بخورد روی گذرنامهی من هم