سوغات اربعین سهیلا سپهری

روز تا پایان مهلت ارسال آثار

موکب شیرخوارگان حسینی

اولین تشرف من به کربلا،اربعین امسال بود.با اینکه با وجود دختر شیرخواره ام پیاده روی سخت بود اما توکل بر خدا کردیم و به عشق آقا،قدم در جادۀ خورشید گذاشتیم.در مسیر نجف به کربلا موکب های زیادی دایر بودند.همه چیز هم به وفور در موکب ها فراهم بود.از شیر مرغ بگیر تا جان آدمیزاد.موکب ها اینقدر زیاد بودند که گاهی برای خلاصی از اصرار موکب داران برای پذیرایی به مشکل بر می خوردیم و مجبور بودیم تقریباً از دستشان فرار کنیم.در آن همه هیاهو و شلوغی،موکب کوچکی را دیدم که خلوت خلوت بود و زائران توجه چندانی به آن نداشتند.نمی دانم چرا اما بی دلیل کنجکاو شدم تا بروم و سر از کار آن موکب دربیاورم و ببینم در آن موکب چه چیزی به زائران ارائه می شود که چندان باب میل آنها نیست و موکب آنقدر خلوت است.همسرم جلوی موکبی ایستاده بود و چای می نوشید.فرصت را مغتنم شمردم و کالسکۀ دخترم را به سمت آن موکب راندم.کسی پشت پیشخوان نبود.سرکی به داخل کشیدم و زنی عرب را دیدم که تنها نشسته بود و داشت با نوایی حزن آلود لالایی می خواند.هر چه داخل موکب را نگاه کردم،چیزی ندیدم که برای ارائه به زوار اربعین آنجا باشد.زن متوجه سنگینی نگاهم شد و بلند شد.لباس سیاه بلندی به تن داشت که در قسمت سینه کمی خیس و لک شده بود.کوفیۀ سیاه و سفیدی هم بر سرش انداخته بود.به عربی سلام و احوالپرسی کرد.از معلومات دانشگاهی ام کمک گرفتم و جوابش را دادم.از من پرسید اهل کجایی؟تا فهمید ایرانیم،لبخندش وسیعتر شد.سلامی بر حاج قاسم فرستاد و گفت که اهل غزه است.تعجب کردم.امسال بر خلاف سالهای گذشته،زوار کمی از غزه برای پیاده روی اربعین آمده بودند که البته جای سؤال هم نداشت.غزه این روزها خود کربلایی دیگر بود.نگاه زن از من گذشت و با حسرت روی دخترم ثابت شد. دخترم گرسنه شده بود و داشت بیقراری می کرد.او را بغل کردم.می خواستم از زن اجازه بگیرم و در خلوتی موکبش به دخترم شیر دهم که او ناگهان با حالی پریشان،دخترم را از من گرفت و با گریه به سینه چسباند. زن خود را تکان می داد و با اشک و لبخند،دخترم را می بویید و می بوسید.از حال عجیبش در شگفت بودم. گفتم شاید بچه دار نشده و در حسرت مادر شدن است اما او با نشان دادن قاب عکسی مرا از اشتباه درآورد. در عکس،او نشسته بود و دو پسر شیرین روی زانوهایش بودند و یه دختر شیرخواره در آغوشش.وقتی از آنها پرسیدم،حرفی زد که جگرم را سوزاند.گفت چند روز مانده به اربعین،جنازه های تکه و پاره شده شان را از زیر آوار بیرون کشیده و به خاک سپرده است.لعنتی به سران رژیم کودک کش اسرائیل و حامیانش فرستادم و چشمانم به اشک نشستند.ساعتی پیش او نشستم و به درد دلش گوش دادم.از او قصۀ موکب سوت و کورش را پرسیدم.گفت چون سینه هایش هنوز پر از شیر است،نذر کرده به یاد علی اصغر و رقیۀ اباعبدالله و دختر شش ماهۀ خودش،اگر کسی از زوار طالب بود،به فرزندان شیرخواره شان شیر دهد.از همسرم اجازه گرفتم و دخترم را به او سپردم تا ساعتی برایش مادری کند،شیرش بدهد و دل داغدیده اش را اندکی تسکین دهد.

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.