سوغات اربعین سهیلا سپهری

داستانک اشکِ فرات

از دیدن قد بلند و رعنایش حض می برم.امروز از همیشه دیرتر آمده اما مهم نیست.همینکه آمده، غنیمت است.بی قرار دیدنش،با رقص و آواز به استقبالش می روم و پاهای خسته اش را عاشقانه در آغوش می گیرم اما گره از هلال ابروانش باز نمی شود.دریا دریا ناز و غمزه به پایش می ریزم و او حتی قطره ای توجه نثارم نمی کند.دلسرد نمی شوم.سماجت خاصیت عشق است و من عاشق او هستم.نگاهم به لبهای تشنه و ترک خورده اش می افتد و هوس بوسیدنشان بیتابم می کند.دلبرانه موج می خورم و دامن کشان در ساحل پیش می روم و بیشتر به پاهایش می پیچم.لرزش تن تبدارش را با خنکای وجودم حس می کنم و در تمنای لب هایش می سوزم اما هر چه من پیش می روم،او با بی میلی قدمی عقب می نشیند.دلم از بی وفایی اش می گیرد.روزهای قبل مهربانتر بود و گاهی لبی با من تر می کرد.جای پایش را می بوسم و باز او عقب می کشد.وقتی کاملاً از وسوسه ام دور می شود،مَشکش را به من می سپارد.مشک را در آغوش می گیرم و می بویم.مشکی که بوی آب نمی دهد،بوی او را می دهد.مشک را به جای او بوسه باران می کنم و قطره قطرۀ عشقم را درون مشک به یادگار می گذارم.عباس پیش می آید و مشک را چون جان شیرین در آغوش می گیرد.آنچنان عاشقانه آن را به سینۀ ستبرش می فشارد که حسودی ام می شود.کاش می دانستم این تکه پوست بز چه داشت که عباس  فرات را به آن فروخت؟!هنوز نگاهم به عشق بازی او با مشک است که آهنگ رفتن می کند،آن هم بی خداحافظی!سرخوشانه،دست در دست مشک،سوار بر اسب می شود و به افق می نگرد.تصویری از یک خیمۀ سبز و چند کودک در آینۀ نگاهش افتاده.بی درنگ اسبش را هی می کند.چون طوفان به دل نخل ها می زند و از من دور و دورتر می شود.دلم برایش شور می زند.با چشمهای خیس،رفتنش را به تماشا می نشینم.وقتی صدای چکاچک شمشیرها بلند می شود،یقین می کنم این رفتن،بازگشتی نخواهد داشت.با غصه خود را در آغوش می گیرم.بوی جا مانده از عباس را به جان می کشم و می دانم بوی عباس تا ابد با فرات خواهد ماند.

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.