سوغات اربعین پوریا اسکندرزاده

روز تا پایان مهلت ارسال آثار

خاطره

دیوانگی

اربعین پارسال، با اینکه اصلاً قصدش نبود اما آقا مرا برای اربعین طلبید. با بچه های دانشکده همراه شدم و پای در رکاب مولا،عازم کربلا شدیم. اوایل خوب بود و کم و بیش با خستگی مدارا می کردم اما از روز سوم و چهارم، پیاده رفتن در آن مسیر بی انتها و زیر آفتاب سخت شده بود. روز چهارم اینقدر خسته شدم که از بچه های گروه جا ماندم. با حسرت به ون هایی که پر از زوار بودند و از کنار ما عبور می کردند نگاه کردم. چقدر به بچه ها اصرار کرده بودم ما هم سوار یکی از آنها بشویم و لااقل کمی از مسیر را سواره طی کنیم اما بچه ها قبول نکرده بودند. می گفتند اسمش رویش است: پیاده روی اربعین! می گفتند نیت کرده اند به یاد پیاده روی اسرای کربلا، پیاده به پابوس شهدای کربلا بروند. آنها از حال و هوای عجیبشان می گفتند و من گیج و گنگ تماشایشان می کردم. بی آنکه چیزی از احوالاتشان بفهمم. می گفتم هدف ما زیارت است. حالا پیاده و سواره اش چه فرقی با هم می کند؟ می گفتم این همه راه را پیاده رفتن آن هم زیر آفتاب سوزان عراق، دیوانگی محض است و عجیب این بود که بچه ها حرفهایم را تصدیق می کردند و دیوانگیشان را قبول داشتند. می گفتند افتخار می کنند که دیوانۀ حسینند و باز هم من نمی فهمیدمشان. آخرسر هم تنها کسی که در گروه کم آورد من بودم. آنها هم عشق حسین را ترجیح دادند و رفیق نیمه راه شدند و مرا کنار عمود سی و هفتم رها کردند و رفتند. به بچه ها که هر لحظه از من دورتر می شدند نگاه کردم. من تحمل وزن خودم را نداشتم و آنها هر کدام پرچمی با تمثال عاشورا و یا عکسی از شهدا را با خود حمل می کردند. راست می گفتند. واقعاً دیوانه بودند!

با آنکه همیشه اهل ورزش بودم اما باز تمام ماهیچه هایم درد گرفته بودند. به قدری که حتی توان برداشتن یک قدم دیگر را هم نداشتم. همانجا نشستم و کوله پشتی ام را از دوشم برداشتم. خیلی سنگین نبود اما شانه هایم را درد آورده بود. پاهایم زق زق می کردند.کفشهایم را از پایم بیرون کشیدم و با تمام وجود آخیش گفتم. رو به رویم موکب کوچکی بود که بر سردرش نام حضرت زینب را نوشته بودند. چند میز کوچک جلوی موکب گذاشته بودند و روی میزها لیوانهای شربت و چای و بطری های آب معدنی چیده شده بود. با دیدن بطری های آب تازه یادم افتاد که چقدر تشنه ام. لبهایم برای نوشیدن آب التماس می کردند. تنها چند قدم با آب گوارا فاصله داشتم اما حقیقتاً نمی توانستم از جایم بلند شوم. انگار به پاهایم وزنه ای سنگین آویزان کرده بودند. چشمهایم را بستم و آرزوی آب کردم. برای لحظاتی تصویر عباس در ساحل رود فرات پشت پلک هایم نقش بست. عباسی که لبهایش از تشنگی چاک خورده بودند اما حتی یک ثانیه هم اسیر وسوسۀ فرات نشد. به گمانم او هم دیوانۀ حسین بود. انگار دیوانۀ حسین بودن مسری بود و قدمتی دیرینه داشت. قدمتی به درازای هزار و چهارصد و اندی سال. از عاشورای سال شصت و یک قمری تا اربعین سال هزار  چهارصد و دوی شمسی. وقتی چشمهایم را باز کردم، مردی سینی به دست رو به رویم ایستاده بود و به زبان حسین به من خوشامد می گفت. نگاهی پر لذت به نوشیدنی های گوارا انداختم و بی فوت وقت دو لیوان شربت برداشتم و لاجرعه سرکشیدم و وقتی تشنگی زجرآورم برطرف شد، به شیوۀ مسلمانها از ته دل گفتم: سلام بر حسین.

تا عصر همانجا نشستم و استراحت کردم. دیگر امکان نداشت به بچه های گروههمان برسم. آفتاب داشت غروب می کرد. مسلمانها به جنب و جوش افتاده بودند و داشتند برای نماز آماده می شدند. حالا که از گروه جا مانده بودم تصمیم گرفتم شب را همانجا استراحت کنم. صبح با ماشین می رفتم و به آنها ملحق می شدم. بوهای خوش مزه ای از طرف موکب زینب بلند شده بود اما اشتهایی برای غذا نداشتم. خواب و استراحت را ترجیح می دادم. مخصوصاً حالا که سایۀ غروب بر سرم افتاده بود و هوا خنک تر شده بود. پتوی مسافرتی ام را روی زمین پهن کردم و کفشهایم را زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم. چشمهایم کم کم داشتند گرم می شدند که حس کردم کسی دارد تکانم می دهد. نیم خیز شدم و پیرمرد عرب دشاشه پوشی را دیدم که کوله پشتی ام را با یک دست می کشید و با دست دیگر دستم را. خواب از سرم پرید. پیرمرد داشت با زبان عربی چیزهایی می گفت اما من هیچی نمی فهمیدم. نمی دانم سعی داشت چه چیزی را به من حالی کند. از میان تمام کلماتی که با آن لهجۀ غلیظ قطار کرده بود، فقط امام حسینش را فهمیدم. مرد که دید چیزی متوجه نمی شوم، کوله ام را برداشت و به راه افتاد. هاج و واج نگاهش کردم. کوله ام را کجا می برد؟ همۀ دار و ندارم توی کوله بود. از پول و پاسپورت بگیر تا گوشی و … . به سرعت پتو و کفشهایم را زیر بغلم زدم و پای برهنه به دنبالش دویدم. داد زدم: آهای آقا! پدر جان! صبر کن ببینم! کوله ام رو کجا می بری؟! اما او بی توجه به داد و فریاد من راهش را ادامه داد. انگا او هم چیزی از زبان من سرش نمی شد. پیرمرد وارد کوچه ای شد. سرعتش را کم کرد و به عقب نگاه کرد و وقتی مرا دنبال خودش دید، لبخندی از پشت محاسن جوگندمی اش تحویلم داد. تقریباً به او رسیده بودم. پیرمرد در چوبی بزرگی را باز کرد و کناری ایستاد و با دستش به من فهماند که داخل شوم. با عصبانیت نگاهش کردم. می توانستم کوله ام را پس بگیرم و راهم را بکشم و بروم اما نتوانستم. حتی نتوانستم اعتراضی به این کارش بکنم. چهره اش آنقدر روحانی بود که خود به خود احترامت را بر می انگیخت. بار دیگر چیزی گفت و با حرکت دست مرا به داخل خانه دعوت کرد. راستش کمی می ترسیدم. از مهمان شدن زوار امام حسین در خانه های مردم چیزهایی شنیده بودم اما در حال حاضر هیچ دلیلی برای اعتماد به او نداشتم. دزدی کمترین احتمالی بود که می دادم. اگر سرم را می بریدند و جنازه ام را در یکی از چاههای همین حیاط می انداختند، هیچ کس نمی فهمید. در دل به خودم لعنت فرستادم که چرا جوگیر شدم و همراه بچه ها راهی این سفر شدم. من به امام حسین ارادت داشتم درست، اما مرا چه به کربلا؟ منی که نه دینم اسلام بود و نه پیشوایم حسین! داشتم در سرم با خودم و افکارم جنگ می کردم که خانم مسنی لنگ لنگان خود را جلوی در رساند. چهرۀ دل نشینی داشت و چین و شکن صورتش مرا به یاد مادربزرگ مرحومم انداخت. پیرزن بلافاصله خم شد و خاک زیر پای مرا بوسید و دستش را به خاک زیر پایم کشید و سپس توتیای چشمانش کرد. در حالیکه مرتب نام حسین را تکرار می کرد. ماتم برده بود. انتظار چنین چیزی را ابداً نداشتم. قلبم در سینه فشرده شد. از خودم و فکرهایی که درباره شان کرده بودم، شرمنده شدم. چشمهای پیرزن غرق در اشک بود. اشکی که ذره ای غم نداشت. پر از شعف و شور بود. طوری که انگار عزیز سفر کرده اش از راه دوری آمده باشد. اشکهای پیرزن، حالم را دگرگون کرده بود. من هم بغض کرده بودم اما نمی دانستم برای چه. همین طور بی دلیل دلم می خواست گریه کنم. صدای پیرمرد عرب، مرا از آن حال و هوا بیرون کشید. یا اللهی با صدای بلند گفت و این بار من با کمال میل قدم به خانه اش گذاشتم. به محض ورودم ولوله ای در خانه بر پا شد. هر یک از اهل خانه پی کاری می دوید. طوری با من رفتار می کردند که انگار من سلطان هستم و آنها همگی خدم و حشم من. با تعجب به کارهایشان نگاه می کردم. زنی جوان که حدس می زدم دختر یا عروس خانه باشد، لگنی آب آورد. پیرزن خودش لگن را از او گرفت و مقابل پاهایم گذاشت و به آب اشاره زد. انگار اهالی خانه در خدمت کردن به من با هم مسابقه گذاشته بودند. با خجالت پاهای برهنه ام را داخل آب گذاشتم. گرمای مطبوع آب از انگشتانم گذشت و به تمام جانم رسوخ کرد. به طرفه العینی تمام خستگی ام برطرف شد و انگار جانی تازه در کالبد خسته ام دمید. پیرمرد دوان دوان خودش را به من رساند و خواست پاهایم را بشوید. اگر این کار را می کرد یقیناً از خجالت آب می شدم. با هزار خواهش و تمنا مانعش شدم و خودم پاهایم را شستم. به محض تمام شدن کارم پسرک کوچکی دمپایی های نویی را جلوی پایم گذاشت. تا نگاهش کردم با خجالت دوید و پشت پیرمرد قایم شد. زبان همدیگر را نمی فهمیدیم. با ایما و اشاره مرا به اتاقی راهنمایی کردند که سفره ای شاهانه در وسطش پهن شده بود. سفره ای که به در و دیوار فقیرانۀ این خانه نمی آمد. به تنهایی سر سفره نشستم. هیچ کدام از آنها در غذاها با من شریک نشدند و من با اصرار اما معذب شروع به غذا خوردن کردم. طعم و مزۀ غذاها اگر چه برایم غریبه اما بی نهایت لذیذ و اشتهابرانگیز بودند. به طوری که نمی توانستم از هیچ کدام بگذرم. دست من به طرف هر غذایی که می رفت، دست پیرمرد و همسرش به آسمان بلند می شد و شکرگذاری می کردند. چنان با عشق به من می نگریستند که بغضم می گرفت و با هر لقمه بغضم را فرو می دادم تا وسط سفره گریه ام نگیرد و عیششان را خراب نکنم. پس از غذا مرا به حمام فرستادند که انگار هدیۀ الهی بود برای من. پس از چند روز راهپیمایی و عرق  و در معرض گرد و خاک بودن، بدنم بی نهایت به آن احتیاج داشت. گمان می کردم حمام کردن ته این قصۀ رویایی است اما وقتی از حمام بیرون آمدم، پیرمرد را آماده به خدمت در رختکن دیدم. به محض دیدم من، مرا روی صندلی نشاند و کف پاهایم را با پمادی که بوی بسیار خوبی می داد، چرب کرد و تک تک انگشتانم را با مهارت ماساژ داد. بعد از حمام، دوباره به همان اتاق قبل راهنمایی شدم. با این تفاوت که این بار به جای سفره رختخواب بزرگی وسط اتاق پهن بود و پارچ آب و لیوان تمیزی هم در کنارش به چشم می خورد. تن داغم را به خنکای ملحفه های نوی رختخواب سپردم و خوابیدم در حالیکه از این همه لطفی که نمی دانستم به چه دلیل شامل من شده، شرمنده بودم.

شب، وقتی خواب بودم، حس کردم کسی آهسته وارد اتاق شد و کوله ام را برداشت و تا به خود بیایم از اتاق بیرون رفت. می دانستم بعد از آن همه محبت نهایت بی چشم و رویی است اما باز دچار سوءظن شده بودم. سراسیمه به دنبالش روان شدم. در تاریکی شب دو سایۀ آشنا دیدم. سایه ای که یکی لباسهایم را می شست و دیگری کفشهایم را واکس می زد و من این باردیگر بغض نداشتم. این بار بغضم بی صدا شکسته بود. چشمهایم  طوفانی شده بودند و بی مهابا می باریدند.

با وجود خستگی تا اذان صبح از این دنده به آن دنده شدم و به دینی فکر کردم که امامش حسین بود. دینی که معتقدانش خاک پای مهمان امامشان را می بوسیدند و او را از همۀ عزیزانشان عزیزتر می داشتند. به محض سر زدن سپیده، پیراهن چهارخانه ام را با پیراهنی مشکی عوض کردم. وقت رفتن از این خانه بود. زبانشان را بلد نبودم که تشکر کنم اما دست پیرمرد و گوشۀ چارقد پیرزن را بوسیدم و میان بدرقۀ صمیمانه شان با انرژی مضاعف راه افتادم.

خستگی، تشنگی و گرسنگی را در همان خانه جا گذاشته بودم و نگاهم فقط و فقط به جاده بود. به جاده ای که قرار بود مرا به حسین برساند. تابلوها نشان می دادند که راه زیادی تا کربلا نمانده است. دلم بی قرار بود و همین فاصلۀ اندک را هم تاب نمی آورد. شروع به دویدن کردم. همه داشتند نگاهم می کردند. اما کسی تعجب نمی کرد. انگار این دیوانگی ها اینجا برای همه عادی بود. تا نفس داشتم دویدم. مردی جلوتر از من ایستاده بودم. حسودی ام شد. او به حسین نزدیکتر بود. دوباره به راه افتادم. به مرد رسیده بودم. مرد خم شد و بر خاک بوسه زد. نگاهم از خاک به آسمان کشیده شد و بالاخره دیدمش. مناره ها و گنبد طلایش به من خوشامد می گفتند. می خواستم سلام کنم اما باز هم همان بغض آشنا به گلویم هجوم آورده بود. زانوانم تا شدند. بی آنکه متوجه باشم در برابر این همه عظمت شکستم و سر به سجده بردم. اشکهایم روی خاک می چکیدند. خاکی که مقدس بود. خاکی که بوی خون حسین را می داد. چقدر به حال عارفانه آنهایی که حسین امامشان بود، غبطه می خوردم و حقیقتاً هم حس و حال عاشقان حسین غبطه خوردن داشت. به یقین هر کس که زائر او بود، حاجتی در دل داشت. من هم همین طور و در آن لحظۀ بی تکرار، من آرزویی نداشتم جز اینکه حسین امام من هم باشد. جز اینکه من هم در شمار بی شمار عاشقانش قرار بگیرم. جز اینکه من هم دیوانۀ حسین باشم. افکارم را متمرکز کردم و سعی کردم تمام کلماتی را که در طول راه به عشق حسین با خود تمرین کرده بودم، به خاطر بیاورم. برخاستم. دستم را روی قلب تپنده ام گذاشتم و در حالیکه با چشمانی مشتاق به گنبد امام نگاه می کردم، زمزمه کردم: اشهد ان لا اله الا الله … اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله!

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.